فرهنگی

سفر راهیان نور ۱۴۰۲


خلاصه :

دل نوشته ای از خانم ملیکا سلطانی

چقدر غمگین آن روز سر افراز و امروز سر به زیر انداخته ای .با کسی سخن نمی گویی و سکوت پیشه کرده ای .اما سکوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می کند و بیداری را در رگ های انسان های  یه ظاهر زنده می ریزد .اینجا همه از سکوت می گویند و من از سکوتی که در تو یافته ام و تا امروز چقدر از تو و نفس های طیبه ات ،از تو و از رازهای سر به مهرت از تو و مردان بی ادعایت که حس وجود را به طلای ناب شهادت معامله کردند ،دور بوده ام .چه احساس حقیریست در من که توان شنیدن قصه های پر غصه ات را ندارم.پای گذاشتیم در سرزمین پر فراز و فرودی که در تلاطم آتش آن روزهای جنگ جولان داده است و همچون کبوتری زخمی پر کشیدیم در هوای نمناک شهر عشّاق .شاید همان بود که خودمان را پیدا کردیم همان فکه و ستارگانش راه را نشانمان دادند .به گمانم هنوز هم در کنارمان قدم می زنند آنان که با لب تشنه پای استقامت در راه حق نهادند .سکوت حیرت انگیز شلمچه که از فریاد رساتر بود ،نهر خین که گویی آبش در عصاره ی وجودمان حل شد ،دشت فتح المبین که از گرمای نور شهدایش سر سبز بود .طلائییه ،چه حس غریبی بود در هیاهوی باد و رقص پرچم های شهادت .دو کوهه :سجده گاهی به وسعت آسمان..... با تمام وجودمان جاری شدیم در خاکریزهای خرمشهر .جاذبه آنجا به ماندن می خواند ،عهدی که بستیم به رفتن ،عقل به ماندن و عشق به رفتن و شهادت و این هر دو را خداوند آفرید تا وجود انسان در آوارگه حیرت میان عقل و عشق معنا شود و در آخر در افق همه ی آن روزهای سرزمینی که زمین و آسمانش بهم رسیده بود در غروب شهر همیشه خرم خداحافظی کردیم با دلهای مجنون و لب های عطشان.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

دختران